برخی از فیلسوفان تعلیم و تربیت تمایز چندانی میان فلسفه تعلیم و تربیت و نظریه تربیتی قائل نیستند. مثلا در سال ۱۹۴۲ جان اس. بروباخر John S Brubacher نوشته بود: «چندین نظریه یا فلسفه» را می توان به عنوان راهنما برای حل مسائل تربیتی به کار برد. در این دیدگاه، فلسفه تعلیم و تربیت شاخهای علمی است که «به نحو خاصی می تواند آنچه را باید در حال و آینده انجام شود، به ما بگوید.» بنابراین، فلسفه تعلیم و تربیت چیزهای زیادی برای عرضه کردن در راه ساختن نظریه دارد، اگرچه ممکن است اختلافات زیادی در میان فیلسوفان راجع به این که نظریه یا نظریه‌ها چه کاری انجام می دهند، وجود داشته باشد. به نظر بروباخر، نیاز به فلسفه هنگامی ظاهر می شود که مربی، والدین، یا یادگیرنده با سؤالاتی درباره اهداف و مقاصد مناسب تعلیم و تربیت مواجه شوند. اگر کسی سعی کند مضمونی تشکیل دهد یا انتخاب کند، یا شیوه ای برگزیند، باید تعیین کند که در این فرایند سعی دارد چه کاری انجام دهد و چه اهداف یا منظورهایی واقع در نظر گرفته یا فرض می شود. با وجود این، رشد اهداف تربیتی، پیچیده است و پرسشهای فلسفی بسیاری را به وجود می آورد: آیا اهداف «حقیقی» وجود دارد؟ آیا ماهیت زندگی و جهان هستی نیازمند اهداف خاصی است؟ آیا می توان فهمید اهداف مناسب تعلیم و تربیت چیست؟ آیا اهداف از فعالیت‌های عملی زندگی و مسائلی که انسان‌ها در دنیای معمولی با آن مواجهند، سرچشمه می گیرد؟
 
در تصمیم گیری راجع به این که اهداف چه باید باشد، انسان همچنین با تعیین این که شایسته ترین و مناسب ترین برنامه های درسی و آموزشی و فنون برای دستیابی به اهداف چیست، مواجه است. آنگاه باید با انبوهی از پرسش های جدید روبه رو شود - پرسش های فلسفی در باره ماهیت دانش، یادگیری، تدریس وغیره. به نظر بروباخر شمار کمی از مربیان می توانند چنین سؤالاتی را تنظیم یا تعقیب کنند یا پاسخهایی درخور برای این سؤال که چرا در بیشتر مدارس کارهایی به شکل کنونی انجام می شود، ارائه دهند. به عقیده او مطالعه فلسفه تعلیم و تربیت به مربیان کمک میکند تا پایه های نظری مناسب تر و از این طریق تعلیم و تربیت شایسته تری بنا کنند.
 
تا سال ۱۹۵۵ بروباخر تلاش می کرد که مربیان را وادار کند تا توجه خود را به خصوص بر مسائل فوری متمرکز کرده، نظریه فلسفی را در ارتباط با آنها به کار برند. او شش مسأله مهم تشخیص داد که به نحو گسترده ای نشان می دهد دارای فرضهایی درباره تعلیم و تربیت است که فلسفه تعلیم و تربیت می تواند به آن بپردازد:
 
۱. نگرانی از این که تعلیم و تربیت خارج از کنترل است؛
 
۲. دغدغه این که اهداف تربیتی مبهم و متعارض بوده و به تعهد منجر نمی شود؛
 
3. عقایدی در مورد این که معیارها به طور جدی سست شده است؛
 
۴. عدم قطعیت در مورد نقش تعلیم و تربیت در یک جامعه دموکراتیک؛
 
۵. دغدغه این که در مدارس به دانش آموزان آزادی زیادی می دهند ولی احترام به اولیای امور و محدودیت‌ها را پرورش نمی دهند؛
 
۶. ترس از این که مدارس خیلی غیر دینی شده، دین را فراموش کرده اند.
 
این مسائل آشنا به نظر می آید، زیرا شاید امروزه به اندازه زمانی که بروباخر درباره آنها سخن می گفت، اهمیت داشته باشد. دیدگاه او در مورد این که فلسفه تعلیم و تربیت می تواند به حل آنها کمک کند، ممکن است امروزه نسبت به سال ۱۹۵۵ چندان مورد قبول نباشد، اما این تأکید او هنوز معتبر است که اینها و مسائل مهم دیگر را نمی توان بدون داشتن درکی از نظریه های تربیتی که با فرضهای زیربنایی در مورد تعلیم و تربیت در هر فرهنگ ارتباط دارد، به نحو رضایت بخشی علاج کرد.
 
البته بروباخر مبدع این عقیده نبود که فلسفه و نظریه تربیتی مرتبطند. این ارتباط گذشته ای طولانی دارد، اما شاید کامل ترین رابطه بین این دو، از سوی جان دیویی در کتاب دموکراسی و تعلیم و تربیت که در سال ۱۹۱۶ به چاپ رسید، ایجاد شده باشد. به گفته دیویی می توان گفت که نظریه تعلیم و تربیت مجموعه ای از «تعمیمها» و «انتزاعها» درباره تعلیم و تربیت است. «انتزاع» در زبان رایج بدنام شده، زیرا تصور می شود از امور واقعی، دور است. با وجود این، می تواند هدف مفیدی را برآورده سازد، زیرا چنان که دیویی خاطرنشان کرده، انتزاع «یک ویژگی ضروری در جهت دادن متفکرانه فعالیتها» است. به این تعبیر، انتزاعهای نظری یا معانی تعمیم یافته با امور واقعی و عملی ارتباط دارد. اموری که این گونه تعمیم داده می شود، ممکن است کاربرد وسیع تری داشته باشد. یک نظریه تعلیم و تربیت شامل تعمیم هایی است که در موقعیت های متعدد می تواند به کار رود. نظریه هنگامی به امر انتزاعی به معنای مطرود و پیچیده آن تبدیل می شود که نتواند بر کاربردهای عملی دلالت داشته باشد. با وجود این، در معنای مفید نظریه به معنای عام، انتزاع نظریه را توسعه می دهد تا هر شخص یا موقعیت را در شرایط مشابه شامل شود نه این که فقط به معنای بسیار محدود بر فردی تنها دلالت کند.
 
مثلا به نظر دیویی ممکن است کسی چیزهای زیادی بداند که نتواند بیان کند. چنین دانشی صرفا شخصی باقی می ماند و دیگران نمی توانند در آن دانش شریک شوند مگر این که تعمیم یافته انتزاعی شود، یا به شکلی دیگر، به زبانی همگانی بیان شود؛ در این صورت دیگران می توانند در آن شریک شوند و برای اصلاح می توان آن را نقادانه تحلیل کرد. به عبارت دیگر، برای آن که دیگران در تفکرات و تجربیات کسی سهیم شوند، او باید آگاهانه به تجربه دیگران اهمیت دهد. نه تنها باید تجربه در اختیار دیگران قرار گیرد، بلکه باید برای آزمودن دوباره باز پس گرفته شود. به این طریق، عمل در خدمت توسعه نظریه درمی آید و آن را به سوی امکانات جدید هدایت می کند. عملا هر کسی لااقل تجربه‌ای در این مورد داشته است، زیرا همه ما در تجربه چیز یا فرایندی خاص با دیگران شریک بوده ایم. ممکن است از دوستان یا آشنایان درباره این که کاری را چگونه انجام داده اند، سؤال کنیم یا به آنها بگوییم که ما چگونه آن کار را انجام دادیم و روش خود را به آنها پیشنهاد کنیم.
 
معلمان با تجربه غالبا همین کار را می کنند. آنها عقاید و شیوه‌هایی را که در دستیابی به اهداف تربیتی مفید تشخیص داده اند، مبادله می کنند. به این تعبیر، آنها نظریه پردازی یا نظریه سازی می کنند، اگر چه این کار ممکن است خیلی عالمانه نباشد. یک شخص رویکرد دیگری را می آزماید، و سپس درباره آن سخن میگوید. هر دوی آنها راه‌هایی برای تعریف دوباره اهداف می یابند و رویکردها را برای استفاده در آینده تغییر و گسترش داده یا به مسیر دیگری هدایت می کنند. ماهیت کاملا «عملی» رویکردها و اهداف تا حدی تعمیم داده شده و اگر می پسندید انتزاعی شده است. این رویکردها و اهداف پس از آزمون با موفقیت آمیز تشخیص داده شده، یا تغییر یافته و اصلاح شده، یا ناقص تشخیص داده شده است. به این ترتیب، نظریه و عمل ممکن است مبتنی بر یکدیگر باشد.
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص 547-545، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387